زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

آش دندونی

دیشب کلی نخود و لوبیا خیس کردم و صبح دست بکار شدم تا برای اینکه خانم کوچولو راحت دندون دربیاره دیشلیق درست کنم . البته چون ما اینجا تنها هستیم متاسفانه نشد که برات یه  مهمونی خونوادگی بگیرم ، ولی بجای مهمونی ٢ تایی با کاسه های آش رفتیم   د   د   ر    .    در واقع چند تا ظرف آش رو گذاشتم تو سبد زیر کالسکه و تقسیمشون کردیم .و تو هم که عاشق بیرون رفتنی خوشحال از اینکه اومدیم بیرون این هم عکس خانم خانم ها با آش دنی ...
16 دی 1390

اولین مروارید های مارال

شب که بابایی داشت باهات بازی میکرد تو به حرکت انتحاری انگشت بابایی رو گرفتی و گذاشتی تو دهنت و تو یه لحظه بابایی صدا زد که دندون های مارال دراومده ، من که اومدم لثه هاتو نگاه کردم چیزی  ندیدم ولی وقتی انگشتمو گذاشتم رو لثه ات تیزی دندون های پایین رو احساس کردم و اینجا بود که من و بابایی متوجه شدیم که عسل مامان داره دندون در میاره . بگذریم که تو هفته اخیر٣-٢ روز تب داشتی و حالت خیلی بهم میخورد و حتی ما یه شب ساعت ١٢ بردیمت بیمارستان و فرداش بردیمت پیش دکتر اعتمادی ، خدا رو شکر انرژی که دکتر اعتمادی به ما میده روی نفس مامان هم تاثیر میذاره و بقول قدیمی ها که میگند دست فلانی خوبه ، دست دکتر اعتمادی هم خیلی خیلی خوبه . تو ...
10 دی 1390

اولین آرایشگاه دختر مامان

امشب به اتفاق بابایی رفتیم هتل پارمیس - پیش آقا مرتضی آرایشگر بابایی ، موقعی که بابایی داشت موهاشو کوتاه میکرد با تعجب بهش نگاه می کردی و بعد هم نوبت شما شد که همه اش سعی داشتی که از قیچی و شونه فرار کنی ولی خوب من بغلت کردم و بابایی هم سعی داشت سرتو ثابت نگه داره و بالاخره دختر مامان موهاشو کوتاه کرد.   ...
9 دی 1390

تازه های عشق مامان

عشق مامان تازه یاد گرفتی که دست بزنی ، مخصوصا اگه صدای موسیقی رو بشنوی فورا دست می زنی ، مثل امروز صبح که با گریه از خواب بیدار شدی و تا من تلویزیون رو روشن کردم با صدای منصور ( خواننده ) شروع کردی به دست زدن و کلا یادت رفت که داشتی گریه میکردی. چند روز پیش که اومدم مهد که بهت سر بزنم تصمیم گرفتم نیم ساعتی بیارمت شرکت و تو هم از خدا خواسته خوشحال شده بودی که یه جای جدید اومدی و تا دلت میخواست می تونستی فضولی کنی و البته که این حس کنجکاوی قندعسل تمومی نداره .     امروز هم نزدیک مهد یه استاپ داشتیم و پرنسس مامان به فضولی اش ادامه میده      ...
4 دی 1390

اولین شب یلدا

امشب اولین شب یلداست که ما 3 تایی یلدا رو جشن می گیریم ، البته اگه عمه شکوفــــــه می موند می تونستیم 4 تایی این شب رو جشـــن بگیریم و ما هم تو این جزیــــره به دور از خانــواده هامون تنها نبودیم ، به هر حال حتما برای این کار دلیلی داشت ولی خوب از دلتنگی و دوری ما که بگذریم ، امشب اولین شب یلدای عزیز مامانه و ما خوشحالیم که کوچــــولــــــــوی ما به زندگیمون گرما می بخشه .       ...
30 آذر 1390
1